لب رودخانه...
یک کلبه خرابه...
داخل کلبه تاریکتر از جنگل انبوه پشت کلبه...
وصاحب خانه ای که سالهاست
دلش را به خاک سپرده...
ولحظاتی که پایانی ندارند برای او...
و کتیبه ای که بر سردر کلبه بود...
وبه این شرح بود:
باران را خدا برای تو باروند اما حالا که تو نیستی پس باران را نمیخواهم...
خورشید را خدا روشن کرد که هر روز ببینمت اما حالا که نیستی پس نور خورشید را نمیخواهم...
صدای پرندگان را با تو دوست داشتم اما حالا که نیستی پس صدایی را نمیخواهم بشنوم...
ولحظات با تو بودن حس نمیشد و حال که نیستی پس زندگی را نمیخواهم...
درباره ما
چتروم فضول چت یک چتروم عمومی برای همه ایرانیان عزیز می باشد.امیدوارم که لحظالت زیابیی رابرای شمافراهم اوریم...مدیریت فضول چت
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
نظرسنجی
چه نوع مطالبی روبیشتر دوس دارید؟
پیوندهای روزانه
آمار سایت
کدهای اختصاصی